نه ماه از آخرین چیزی که اینجا نوشته بودم میگذرد. در این مدت اتفاقا خاصی نیافتاده اما اتفاقات زیادی افتاده.
چندین بار اینجا را چک کرده ام. به تمام حس هایی که بیش از آچه هست از نظر گذرانده بودم و به حس هایی که قطره ای از دریایی که حس میکردم را اینجا نوشته بودم، نگاه کرده ام. نیکی نوشته بود دوباره بنویس.
زندگیم امروز به وظابف و ضدوظایف تقسیم میشود. باید پایان نامه بنویسم و دو ماه دیر کرده ام. حالا هم نمیتوانم انجامش دهم.
صبح تا شب به مزخرفات میگذرد.
با علی بیشتر جدل میکنم. بیشتر حس میکنم حتی نزد او چیزی برای رهایی ندارم.
احاطه شده ام. با احساساتی وسیع و دربرگیرنده که وقتی باید به کلمات درایند، انگار که شنل پادشاه باشند.
دلم برای خیابان انقلاب و قدم زدن و رسیدن به ورتا و رد شدن از قدس و رد شدن از مترو و پیچیدن به راست تنگ شده. یا حتی پیچیدن به چپ برای خانه مادربزرگم.
نمیتوانم هوای اروپا را نفس بکشم. این یکی برای من زیادیست.
با گوش دادن به موسیقی حالت تهوع میگیرم.
با بعضی ها خیلی جورم و از بعضی ها خیلی دور.
از همه به یک میزان منزجرم.
از خودم، علی، پدرم، مادرم، برادرم. همه.
همیشه به نیرویی فکر میکنم که بتواند زندگی را در همین لحظه از درون من فروبپاشاند.
این نیرو هرچه بتواند باشد، با من جمع نمیشود.
از زنده بودنم عق م میگیرد.
بیست را نوشتم و شاید تا بیست و یک در یک لحظه باورکنم که نمیتوانم ادامه بدهم. امیدوارم که این شاید اتفاق بیافتد.
گاهی فکر میکنم زندگی من باید این جا متوقف شود و بعد از پایان این وضعیت ادامه پیدا کند.
باید بابام بمیرد و همه خوبیهاش را روی سینه مهربانش دفن کنیم تا بتوانم زندگی کنم.
هرروز منتظر یک بدبختی تازه ماندن، اسم زنده بودن من است.
اسمی که اگر از ایران بروم یا در ایران بمانم؛ ازدواج کنم یا ازدواج نکنم؛ بچهدار شوم یا نه و . فرقی نمیکند و خودش میماند.
گاهی به جهانی فکر میکنم که بابام در آن دیگر قرص ریسپریدون نمیخورد و شبها خوندماغ نمیشود و قطع قرصها به معنی این نیست که قرار است دوباره وسط اتوبان پیاده شود و با بقیه جر کند.
قطع قرصها معنی دعوا در خانه و عصبانیتش سر توهماتش را نمیدهد.
قطع قرص ها دیگر مساوی مشکوک بودنش به همه نیست و کمکم دیگر کسی از این قرص ها مصرف نمیکند.
در آن جهان بعد از بابا، که کاش قبل از بابا، بدون بابا یا با بابای زجرنکشیده بود؛ شاید کسی همه روزهای سال را ملول نباشد و شاید مردی که جای بابام زندگی میکند، هرشب طبق برنامه فیلم میبیند یا هر ماه یک مکان جدید را در طبیعت شمال کشف میکند یا عشقش به همسرش زبانزد خاص و عام است.
زبانزد.
چیزی که زبان را میزند.
بابام زبانم را به بیچارگی زده و قلبم را پر از عشق، مچالگی، ملال، غصه و درد کرده.
دردهای بی درمان.
بی قرص.
با خوندماغ.
تمامنشدنی.
درباره این سایت